چهره های جهانی ادبیات داستانی ایران اندك اند و یكی از آن ها بدون شك هوشنگ مرادی كرمانی است. داستان های او تاكنون به 17 زبان دنیا ترجمه شده اند و در كشورهای مختلف جوایز متعددی را برای این نویسنده به ارمغان آورده اند.
او در حال حاضر یكی از سرشناس ترین چهره های ادبی بین عام و خاص است و كمتر كسی از علاقه مندان فرهنگ و هنر و حتی مردم عادی پیدا می شود كه دست كم «قصه های مجید» ش را نخوانده باشد. جالب اینجاست كه این كتاب در خارج از كشور هم اقبال داشته. در گفت و گویی كه در ادامه خواهید خواند، هوشنگ مرادی كرمانی از دلایل این اقبال می گوید و از رنجی كه برده است تا بتواند جهانی شیرین و طناز و خواندنی بسازد….
چند سال پیش، اگر اشتباه نكنم سال 88، كتابی چاپ شد با عنوان «هوشنگ دوم» كه گفت و گویی مفصل با شماست. در واقع در این كتاب خیلی از حرف ها گفته شده اما خب قطعا كسانی هستند كه آن كتاب را نخوانده اند. با این مقدمه، می خواهم بگویم می دانیم كه بارها به این پرسش ها جواب داده اید اما باز هم اجازه بدهید كه بپرسم.
اول اینكه قطعا خیلی ها كه آن كتاب را نخوانده اند دوست دارند بدانند «هوشنگ دوم» چه كسی است و چرا اسم این كتاب را گذاشته اید «هوشنگ دوم» و دوم اینكه نوشتن در شما چطور شروع می شود؟
«هوشنگ دوم» که آقای کریم فیضی در آن با من مصاحبه کرده، كسی است كه شما به عنوان خواننده با آن سر و كار دارید و «هوشنگ اول» كسی هست که مثل همه مردم مشغله های زندگی دارد، مشكلاتی دارد، زندگی دارد و…. اما درباره خودم مختصر بگویم كه من در روستایی در توابع کرمان به دنیا آمدم و زندگی سختی داشتم. شاید این زندگی با رؤیا ها و تنهایی هایم دست به دست هم داد و من نویسنده شدم. مادرم را در چند ماهگی از دست دادم. پدرم هم کارمند ژاندارمری بود و به علت بیماری روانی اخراج شد. غیر از من هم فرزند دیگری در خانواده نبود و من خواهر و برادری نداشتم. اما در این تنهایی و تلخی، ذهن قصه پردازی داشتم. برای خودم خیال بافی هایی داشتم و قصه می ساختم كه روزی دیدید از همین ذهن قصه پرداز یك نویسنده متولد شده است.
آن روزها به نویسندگی فكر می كردید؟
اتفاقا من تا سال ها نه نویسنده دیدم و نه داستان نویس. همانطور كه گفتم من كودكی سختی را پشت سر گذاشته ام. شاید كودكی ام را دوست نداشته باشم، اما بالاخره وجود داشته. نوشتن اتفاقاتی كه در آن سال ها از سر گذرانده ام، دردم را تسكین می دهد. شاید بشود اسمش را نگارش درمانی گذاشت. من مثل بیماری كه به روان شناس مراجعه می كند و مشكلاتش را بیان می كند، دوران كودكی ام را نوشتم و احساس خوبی از این كار دارم.
پس در واقع نویسندگی تان زمان خاصی نداشته؟
نویسندگی من از زمانی آغاز شد كه توانستم اطرافم را نگاه كنم. به نظر من نویسندگی از آن زمان شروع نمی شود كه مطلبی چاپ شود؛ نویسنده حتی زمانی كه از پنجره به بیرون نگاه می كند مشغول نوشتن است. به هر حال، سال 1348 اولین داستانم در یك مجله ادبی چاپ شد. اما بارها گفته ام كه من تصمیم نگرفتم نویسنده بشوم. كار دیگری از من ساخته نبود. معلم اخلاق و فیلسوف هم نیستم. من داستان می نویسم و فلسفه و اخلاق و این ها در داستان هایم تنینده می شوند. این ها باید از داستان كشف شوند.
مثل مفهوم «مرگ» در داستان های كتاب «ته خیار». اصلاً یكی از احساساتی كه بعد از خواندن آثار شما به آدم دست می دهد همین وجه مشترك است. نوعی صداقت كه آدم احساس می كند همه جای نوشته هاتان هست. چقدر برای كارهایتان وقت می گذارید؟ چقدر از آن را نگه می دارید؟ چقدر را دور می ریزید؟
صداقت معجزه می كند. من وقتی می نویسم به هیچ چیز كاری ندارم؛ نه به چاپ شدن، نه به ترجمه آن، نه به فیلم شدن و نه هیچ چیز دیگر. حتی به این موضوع هم فكر نمی كنم كه قبلاً كتاب نوشته ام. شاید دلیلش همین باشد. خیلی هم حذف می كنم. مرتب در حال بازنگری هستم و عموما هم حذف می كنم چون اعتقاد دارم خیلی چیزها را نباید گفت. مثالی برایتان بزنم. می گویند مجسمة رودِن، دست های زیبایی داشته اما مجسمه ساز می خواسته قدرت ذهنی رودِن، در چهره و صورتش بیشتر دیده شود. برای همین خود مجسمه ساز زد و دست های مجسمه را شكست. می خواهم بگویم برای اینكه چیزی به دست بیاورید، باید چیزی دیگر را فدا كنید. برای همین بارها می نویسم و خط می زنم. از چیزهای آشنا هم می نویسم؛ چیزهایی كه خودم آن ها را تجربه كرده باشم.
مثلاً «فقر»؛ چون خودم آن را تجربه كرده ام. و از آن می نویسم تا به همه بگویم باید با رنج ها بسازید. من ۵۰ سال است که می نویسم و هیچ كدام از كتاب هایم شباهتی به همدیگر ندارند. این به خاطر وسواسی است كه به خرج داده ام. خیلی راحت چیزی را به دست چاپ نمی دهم؛ حساب شده کار می کنم و بارها می نویسم و پاره می کنم. چون نگران خوانندگانی هستم که از پول نان و آب و کرایه ماشین می زنند و می روند کارهای مرا می خرند. من این مردم را خیلی دوست دارم و ارزش زیادی برای آن ها قائلم؛ حتی بیشتر از منتقدان. نکته دیگری که برای من خیلی مهم است و نگرانم می کند این است که روز به روز دارد از جذابیت داستان و فیلم های ایرانی کم می شود. جنبه سرگرمی آثار دارد کم می شود. همه شان پر از شعار شده. آنقدر در آثارشان نصیحت می كنند كه حوصله آدم را سر می برند.
شاید به خاطر همین است كه هنوز «مجید» را دوست داریم. كسی در آن ها ما را نصیحت نمی كند. مجید شعار نمی دهد. دارد زندگی می كند و ما از خواندن ماجراهای زندگی اش لذت می بریم. می دانم بارها ماجرای نوشتنش را گفته اید اما اگر محبت كنید یك بار دیگر هم برای مخاطبان ما بگویید.
بله. خیلی جاها گفته ام. در سال های 40 و 50 برای مجله ها داستان می نوشتم و اولین بار هم داستان مجید را همان جا نوشتم كه خواننده ها خیلی پسندیدند.
اولین داستانی كه نوشتید چه بود؟
قصه «كوچه ما خوشبخت ها» بود كه سال 47 در مجله «خوشه» به سردبیری احمد شاملو در تهران چاپ شد.
هر وقت «پینوکیو»، «هكلبری فین»، «تام سایر»، «الیورتویست»و امثال این ها از رونق افتاد، «قصه های مجید» هم دیگر خوانده نخواهد شد. من در این کتاب شخصیت های ماندگاری مثل «مجید» و «بی بی» را خلق کرده ام و من حتم دارم که قصه های این ها به تاریخ ادبیات پیوند می خورد و هر نسلی به فراخور حالش با این کتاب ارتباط برقرارخواهد کرد
بعد چه شد كه ادامه دادید؟
سال 53 بود. عید 53. آن زمان برای رادیو می نوشتم. گفتند قصه ای می خواهند مناسب با ایام عید. من گفتم داستانی دارم درباره ی پسری كه یتیم است و با مادربزرگش زندگی می كند. گفتند خوب نیست و مناسب با ایام عید نیست. گفتم طنز است. خلاصه آنقدر سماجت كردم كه نوشتم. اول قرار بود چند قسمت بیشتر نباشد اما بعد نزدیك به 130 قسمت شد و پخش شد.
و از همان موقع طرفداران خودش را پیدا كرد و هنوز هم دارد. چاپ های متعدد این كتاب نشان می دهد كه چقدر مردم دوستش دارند. هنوز هم چاپ می شود و هنوز هم خوانده می شود. چرا؟ تا به حال از خودتان پرسیده اید چرا «قصه های مجید» انقدر محبوب است؟
اینكه چرا «قصه های مجید» انقدر محبوب شده سوالی است كه خودم هم از خودم دارم. واقعا نمی دانم. اما چیزی كه به آن رسیده ام این است كه همه می توانند با مجید همذات پنداری كنند. یكجور شیرینی دارد كه باعث می شود مردم دوستش داشته باشند. دلیل دیگر دنیای ساده ای است كه مجید دارد. خیلی ها با آن ارتباط برقرار می كنند و مهم تر اینكه می توانند هویت ایرانی شان را در آن پیدا كنند. «مجید» در واقع تمام خصوصیات دوران كودكی من را دارد.
فكر می كنید روزی برسد كه مردم دیگر علاقه ای به خواندن «قصه های مجید» نداشته باشند؟ یعنی مثلا چند نسل بعد دیگر با آن ارتباط برقرار نكنند؟
هر وقت «پینوکیو»، «هكلبری فین»، «تام سایر»، «الیورتویست»و امثال این ها از رونق افتاد، «قصه های مجید» هم دیگر خوانده نخواهد شد. من در این کتاب شخصیت های ماندگاری مثل «مجید» و «بی بی» را خلق کرده ام و من حتم دارم که قصه های این ها به تاریخ ادبیات پیوند می خورد و هر نسلی به فراخور حالش با این کتاب ارتباط برقرارخواهد کرد. جالب است به شما بگویم خیلی ها از من می پرسند چطور است كه هنوز هم شما با این سن و سال وقتی می نویسید، بچه ها به آثارتان علاقه دارند؟ یكی از پاسخ هایم همیشه این بوده كه كودكی با قدرت هنوز در من وجود دارد و وقتی می نویسم، این احساس به بچه ها منتقل می شود و با آن ارتباط برقرار می كنند.
مسئله ی بعدی این است با اینكه قهرمان قصه های شما فقیر و محتاج هستند اما انگار این فقر و احتیاج شان به چشم نمی آید. یا بهتر است اینطور بگویم كه این فقر را در داستان شان شعار نمی دهند، فریاد نمی زنند.
دقیقا همینطور است. یکی از نویسندگانی که آثار من از بعد روانشناسی را بررسی كرده همین را گفته. می گوید آدم های قصه های من اگرچه فقیر هستند ولی هرگز احساس فقر ندارند و برعكس، یك غنای ذاتی دارند؛ یك نوع غرور در وجودشان هست كه هیچ وقت به خاطر نیازشان حاضر نیستند آن را زیر پا بگذارند و تن به حقارت بدهند.
از رمان های بزرگ دنیا چه رمانی را بیشتر دوست دارید؟
اگر بخواهم بگویم زیاد هستند كه دوست شان دارم اما با «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی مدت ها درگیر بوده ام.
بین رمان های ایرانی چطور؟
داستان بلند «شازده احتجاب» گلشیری را خیلی دوست دارم.
داستان های نویسندگان جدید را هم می خوانید؟ بین آن ها اگر بخواهید انتخاب كنید چه كتابی را اسم می برید؟
بله. «عطر سنبل، عطر كاج» نثر شیرینی داشت. با این كه نویسنده اش ساكن ایران نیست، ولی فضا، فضای ایرانی بود.
بارها در مصاحبه های تان خوانده ام كه مرگ را طور دیگری می بینید؟ یعنی نگاه تان یك جور دیگر است؟ چرا؟ چطور می شود كه برخورد شما با مرگ اینطور است؟
بله. بارها گفته ام کسی كه به مرگ فکر نمی کند آدم بدبختی است. حتا كسی كه از مردن لذت نبرد، آدم بدبختی است. مرگ یک واقعیت است. بودا وقتی از حرص حرف می زند، منظورش فقط حرص برای جمع كردن مال و ثروت نیست. یكی از جنبه های حرص همین حرص به زندگی است. حرص اینكه من چقدر عمر می كنم. این حرص آدم را آزار می دهد. به نظرم مرگ هم یکی از حالت های زندگی است که برای همه انسان ها اتفاق می افتد. اصلاً هر سالی که از عمرم می َگذرد، بیشتر لذت می برم و می گویم چه خوب كه دارم می رسم آنجا، خیلی خوشحالم که تمام می شود؛ خیلی.
منبع :
تبیان
هفت صبح