چنگالهايش بلند ميشوند و ديگر آن انعطاف هميشگي را براي شكار و گرفتن طعمه ندارند، پرهاي سينهاش ضخيم و ناهنجار ميشود و اين امر پرواز كردن را سخت ميكند و بالاخره نوك تيز عقاب بلند و كند و بيش از حد خميده ميشود. در اين مقطع حساس از زندگي، او بايد ارزيابي دقيقي از خود داشته باشد و يك تصميم مهم بگيرد؛ اينكه با ذلت و خواري بميرديا انتخاب ديگري داشته باشد و با سربلندي براي ادامه زندگياش تلاش كند. بسياري از عقابها اما تصميم دوم را ميگيرند. به قله كوهي ميروند و آنقدر نوك خود را به صخرهها ميكشند تا كنده شود. پس از چند روز نوك جديد و تيزي درميآيد. عقاب با اين نوك جديد، تك تك چنگال هايش را ميكند و در انتظار رويش چنگالهاي تازه و جديد مينشيند. پرهاي ضخيم و اضافي را هم از جا در ميآورد تا پرهاي جديد و زيبا و كارآمد جاي آنها را بگيرد. اين روند زجرآور و دردناك گاهي تا 150روز طول ميكشد. در پايان اما عقاب جديدي متولد شده كه ميتواند 30سال باقيمانده از زندگياش را با سربلندي و افتخار بگذراند.
اينكه داستان عقاب حكايتي واقعي است يا افسانهاي كه به گوش من و شما رسيده را نميدانم اما اين را ميدانم كه براي همه ما در زندگي لحظههايي شبيه لحظه انتخاب عقاب بهوجود ميآيد؛ لحظههايي كه بايد ارزيابي دقيقي از خودمان داشته باشيم، تواناييها و ضعفهايمان را بشناسيم، با خودمان روراست باشيم و تصميمهاي سخت بگيريم؛ تصميمهايي كه گاهي براي ما زجر و درد به همراه دارند؛ تصميمهايي كه براي انجام دادنشان بايد ريسك كنيم و بخشي از داشتههايمان را در معرض خطر قرار دهيم. اما اگر خودمان را به خوبي نشناسيم، گوشههاي تاريك و روشن وجودمان را شناسايي نكرده باشيم و برآورد درستي از تواناييها و ضعفهايمان نداشته باشيم يا اگر از خطر كردن بترسيم و درجا بزنيم و بمانيم و يا حتي اگر دقيق انتخاب نكنيم و راه درست را انتخاب نكنيم، نتيجهاي جز ذلت و خواري و گوشهنشيني در انتظار ما نخواهد بود. گاهي براي زيستن بايد بايستيم، نگاهي به گذشتهمان داشته باشيم، تصميم بگيريم، درد بكشيم و صبر كنيم تا دوباره زنده و تازه شويم.