[box type=”shadow” align=”” class=”” width=””]زیبایی چهره و خوش استایل بودن مهتاب کرامتی، اولین بازخوردی است که از شناخت دورادور این بازیگر محبوب سینمای ایران به ذهن می رسد که صدالبته ویژگی محرز و غیرقابل انکار اوست.[/box]
ماهنامه تبار – آیدا مصباحی، میثم یوسفی- مهسا همتی: زیبایی چهره و خوش استایل بودن مهتاب کرامتی، اولین بازخوردی است که از شناخت دورادور این بازیگر محبوب سینمای ایران به ذهن می رسد که صدالبته ویژگی محرز و غیرقابل انکار اوست. با کنکاش دلنشینی که در مصاحبت با مهتاب کرامتی داشتیم، دیدیم که پختگی و سناریو دقیق و جهان بینی این بازیگر، شاید متمایزترین ویژگی اوست. با او توانستیم بیشتر از یک مصاحبه زمان سپری کنیم. با او درددل کردیم، گپ زدیم، از قضاوت ها گفتیم و از کودکی هایمان؛ از دغدغه ها گفتیم و هیجان زدگی هایمان. با او می شد حرف دوستان و هم درد حرف زد. ما لذت بردیم کاش شما هم با ما لذت ببرید.
اولین باری که خودتان را در آینه دیدی و احساس کردید که خیلی زیبا هستید چه زمانی بود؟
هیچ وقت همچین احساسی نداشتم.
یعنی در کودکی حداقل اطرافیان تان به شما نمی گفتند که زیبا هستید؟ در بچگی تعارف ها مقداری فرق می کند، بلد نیستیم بگوییم مرسی، لطف کردید. وقتی در آن سن از شما تعریف می کنند قطعا احساس زیبایی بهتان دست می دهد و در نهایت بعدا از این زیبایی در قابی که نامش سینماست، استفاده کردید.
بچه که بودم به زیبایی فکر نمی کردم ولی تصویر، تئاتر، قصه و ادبیات برایم خیلی جذاب بود. من و خواهرم با هم یک تیم بودیم. با هم کتاب قصه می خواندیم. شخصیت ها را انتخاب می کردیم، حفظ می کردیم و نقش آنها را بازی می کردیم و اصرار می کردیم خانواده بنشینند نمایش ما را ببینند. اولین صحنه ای که روی آن بازی کردم، تخت دوطبقه مان بود و طبقه بالا به سن تئاتر تبدیل شده بود. برای خودمان طراحی لباس می کردیم و هر چیزی که داشتیم به خودمان آویزان می کردیم.
کدام قصه را بازی می کردید؟
بین قصه های بچکی که بازی می کردیم، نخودی در ذهنم پررنگ تر است. نمی دانم یادتان هست یا نه، نخودی نگو بلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو… یکی راوی می شد، یکی بازی می کرد و در اجرای دوم جایمان عوض می شد. کودکی ما طوری گذشت که خودمان باید خودمان را سرگرم می کردیم. آن زمان بازی های جمعی و با همدیگر بودن معنا داشت. مثل امروز نبود که بچه ها با یک تبلت سرگرم باشند. ما همیشه در کنار هم بودیم. در این سرگرمی ها خلاقیت هم وجود داشت. منظورم بازی هایی غیر از ورزش، دوچرخه سواری، کتک کاری و… است.
بازی های پسرانه هم می کردید؟
من خیلی شیطون بودم، در شهرکی که زندگی می کردیم، سردسته دخترهای محل بودم. یادم است میوه های درخت چنار را که شبیه توپ های تیغ دار بود، جمع می کردیم و توی ساختمان های نیمه ساز موضع می گرفتیم و از آن بالا آنها را به سمت پسرها پرت می کردیم. موهای پسرها بلند بود و خیلی به موهایشان می نازیدند. این توپ ها توی موهایشان گیر می کرد. یک بار می دانستیم چه خراب کاری ای کردیم و جرات نمی کردیم به خانه برگردیم چون دو تا پسرعمه من هم جزو آن گروه بودند که بهشان توپ تیغ دار پرت کرده بودیم. بعد از ظهر با پدرشان و عمه ام آمدند خانه ما، توپ ها طوری توی موهایشان گیر کرده بود که مجبور شده بودند موهایشان را کوتاه کنند.
فوتبال هم زیاد بازی می کردیم من همیشه دروازه بان بودم و خودم فکر می کنم دروازه بان خوبی هم بودم.
پس حسابی بچگی کردید. کودکی خود را در کدام شهر سپری کردید؟
به خاطر ماموریت پدرم، چند سالی را در محله گلسار رشت زندگی می کردیم. برای همین حس خیلی خوبی نسبت به گیلان دارم. فیلم هایی که در بندرانزلی گرفته می شود خاطرات خوبی را برایم یادآوری می کند. یاد همان شیطنت های کودکی می افتم. همیشه شلوارهای جین ما پاره بود و مادر مجبور بودند وصله کنند؛ همه جای من و خواهرم زخم بود ولی خوشحال بودیم.
پس زیاد دعوایتان کرده اند.
بله اما از عهده من بر نمی آمدند. با این حال به مرور آرام تر شدم.
در دوران بلوغ شرایط شما چطور بود؟ به هر حال تاثیری که شرایط و اجتماعی در سن بلوغ بر شخصیت انسان می گذارد، بسیار مهم است.
من این تاثیرگذاری را فقط به دوران بلوغ محدود نمی دانم. در یونیسف ما یک 18 ساله را هم کودک می دانیم و تا آن موقع تک تک لحظه ها انسان را می سازد. بعد از آن می توانیم بگوییم شخصیت مفرد تا حدود زیادی ساخته شده. اما باز هم شخصیت تا حدودی اکتسابی است. بستگی دارد کجا باشید، چه کار می کنید، چه مسیری را امتحان می دهید و چه کسانی اطراف آن هستند. باید به این موضوع اشاره کنم که یک چیزهایی روتین پیش می رود. دیپلم مان را که گرفتیم به دانشگاه رفتیم یعنی اصلا فکر نمی کردیم که کار دیگری هم بتوان انجام داد.
سینما چه زمانی به زندگی تان اضافه شد؟
سال دوم دانشگاه و با فیلم هامون.
اولین فیلمی که در سینما دیدید، چه فیلمی بود؟
سوته دلان.
فیلم را در سینمای میرزا کوچک خان رشت دیدید؟
بله. شاید آن موقع خیلی سوته دلان را نفهمیدم ولی تاثیر خوبی روی من گذاشت.
از آن سال ها چه چیز دیگری به غنیمت دارید؟
خیلی ها می گویند چرا رشته تحصیلی شما به سینما ربطی ندارد. می گویم اتفاقا خوشحالم که میکروبیولوژی خواندم. چون این رشته نگرش آدم را به جهان عوض می کند. شاید فقط همین کلاس های ویروس شناسی من را به سمت فعالیت در یونیسف کشاند. آن زمان فکر می کردم ویروس ایدز چقدر می تواند ترسناک باشد و چرا هنوز برای درمان آن اتفاقی نیفتاده است. همیشه برای من علامت سوال بوده که چه کاری می توان برای من علامت سوال بوده که چه کاری می توان برای این بیماری کرد؟ بعدها فهمیدم یونیسف برنامه پنج ساله ای برای ایران بابت مبارزه با بیماری ایدز دارد و همین مساله من را ترغیب کرد که با یونیسف همکاری کنم.
جز این کار در آزمایشگاه را دوست داشتم. رشته میکروبیولوژی رشته ای است که علاوه بر درس های تئوری، تقریبا نیمی از کلاس ها در آزمایشگاه برگزار می شود. در آزمایشگاه با چیزهایی رو به رو می شوید که جهان دیگری را نشان می هد. این برای من خیلی جذاب بود. خانواده ام هم خانواده ای هستند که علم برایشان اهمیت ویژه ای دارد. بیشتر اقوامم داروسازی و پزشکی خوانده اند.
پس حتما در انتخاب رشته تان از پزشکی شروع کردید.
نه پزشکی دوست نداشتم. می خواستم داروسازی بخوانم. خواهرم هم داروسازی خوانده بود. ولی متاسفانه با فاصله چند رتبه، این امکان فراهم نشد. البته امروز به هیچ عنوان پشیمان نیستم.
برویم سراغ سال دوم دانشگاه که شما را به سمت بازیگری سوق داد.
سال دوم دانشگاه فیلم هامون را با دوستان دیدیم و من تا مدت ها گیج بودم. با تماشای این فیلم این قدر به سینما علاقه مند شدم که مدت ها مترصد بودم که به نوعی وارد آن شوم. در خیابان و دانشگاه خیلی مواقع به من پیشنهاد بازیگری می شد ولی جلوی خودم را گرفتم تا از طریق درستی این اتفاق بیفتد.
تئاتر عشق آباد شروعی برای من شد که کلاس های آزاد بازیگری آقای امین تارخ را شروع کنم. سطح کلاس خیلی بالا و برایم جدی بود. من و دوستانم آمده بودیم که ثابت کنیم می شود وارد سینما شد و سالم بود. بعد تلاش مان را کردیم که خانواده مان را راضی کنیم که اجازه بدهند به این عرصه ورود کنیم. من قبلا به پدر و مادرم گفته بودم. پدرم خیلی جدی گفته بود الان نه، ولی هر وقت ازدواج کردی می توانی بروی، پس درسم را خواندم.
یکی از دوستانم به نام «مریم رحیمی» دانشگاه را ول کرد و رفت سوره و کارگردانی خواند تحسینش می کنم که چطور او این قدر شجاع بود و چقدر خوب توانست تصمیم بگیرد. راستش من این شجاعت را نداشتم، بنابراین تحصیلم را تمام کردم، فارغ التحصیل شدم تا شرایط این موقعیت را برایم به وجود آورد که بتوانم از کلاس های آزاد بازیگری وارد سینما شوم. کلاس ها را خیلی دوست داشتم، استادهایمان فوق العاده بودند. امروز می بینم که بسیاری از پدر و مادرها بچه هایشان را می آورند کلاس بازیگری تا سرگرم باشند و فکر کنند که می توانند آینده داشته باشند، ولی آن زمان این طور نبود. بچه ها همه تلاش می کردند تا بتوانند خانواده شان را برای ورود به سینما راضی کنند.
شما و اکثر بازیگران سطح اول سینمای ایران از خروجی های کارگاه ها و آموزشگاه های بازگیری هستید. اما مدتی است شاهد چهره ای نبودیم که آینده دار باشد و از کلاس های بازیگری آمده باشد.
آن زمان که شروع کردیم آموزشگاه های سینمایی زیادی نبود. تعداد معدودی آموزشگاه بود که به نظرم مجوزهایشان با دقت داده شده بود و برای کارکردن شان برنامه ریزی شده بود و هدف داشتند و در معرفی بازیگر به سینما و تئاتر و اصولا به عرصه هنر واقعا موفق بودند. من با آقای حبیب رضایی آشنایی داشتم و از طریق ایشان به آقای تارخ معرفی شدم. تست دادم، قبول شدم و دوره آموزشی را شروع کردم.
الان تعداد آموزشگاه های بازیگری خیلی زیاد شده و به همین نسبت نیز انتظارها برای ورود بازیگر جدید زیاد شده است، اما در اصل چنین اتفاقی نمی افتد.
وقتی بچه هایی که به بازیگری علاقه مند هستند از من می پرسند کجا برویم آموزش بازیگری ببینیم؟ نمی دانم کدام آموزشگاه را پیشنهاد کنم، چند وقت پیش برای اکران ویژه فیلم جامه دران به سینما آزادی رفته بودم، دو نفر آمدند گفتند ما را یادتان هست؟ گفتم نه. گفتند شما از ما تست گرفتید. من در موسسه کارنامه در جلسات تست از بازیگران، کنار خانم نگار اسکندرفر می نشستم. گفتم خب بعد از تمام شدن دوره بازیگری چه کار کردید؟ الان موفق هستید؟ من به همه پیشنهاد می کنم که برای ورود به سینما اول بروند تئاتر کار کنند و اگر بتوانند خودشان را نشان دهند قطعا آن جا دیده می شوند. آنها گفتند ما تئاتر هم کار می کردیم ولی باز هم اتفاق نیفتاد.
زمانی که ما کارمان را شروع کردیم، تعداد فیلم هایی که در طول سال ساخته می شد خیلی کم بود، بنابراین برای ورود باید خیلی تلاش و متفاوت عمل می کردیم. اما الان فیلم هایی که ساخته می شود، خیلی بیشتر شده است. از تله فیلم و سریال گرفته تا محصولات شبکه نمایش خانگی. آن زمان وقتی یک سریالی می خواست در تلویزیون پخش شود، خیابان ها خلوت می شد و همه می نشستند و آن را می دیدند. سریال ها کاملا جدی و تاثیرگذار بودند. من همین الان هم بازخوردهایش را می گیرم اما متاسفانه این قدر تعداد سریال ها امروزه زیاد شده است که حتی اسم هایشان هم یادتان نمی ماند. سریال ها تاریخ مصرف دارند و وقتی که پخش آن تمام می شود، به ندرت پیش می آید که در ذهن مخاطب باقی بماند.
ظاهرا الان مد شده که کارگردان ها برای انتخاب بازیگر دیگر سراغ آموزشگاه بازیگری نمی روند و فراخوان می دهند.
آن زمان هم این اتفاق می افتاد. من خودم از همین طریق، اولین کارم را گرفتم.
از طریق فراخوان؟
نه فراخوان نبود، یک بار آقای تارخ من را به دفترشان دعوت کردند و گفتند عوامل فیلم می خواهند سر کلاس بیایند. تا آن زمان شخصی به سر کلاس نیامده بود و فقط فیلم ها را می دیدند. سر کلاس ما همیشه دوربین وجود داشت و از تمرین ها آرشیو داشتند. به من گفتند که برای سریال اصحاب کهف دنبال بازیگر می گردند، شاید چون تعدادشان محدود بود، یا شاید بیشتر از امروز به آموزشگاه ها و کارگاه های بازیگری اطمینان داشتند و می دانستند این مراکز بازدهی خوبی دارند.
البته این مساله که امروز بیشتر از طریق فراخوان بازیگر انتخاب می کنند، الزام زمانه است، به دلیل اینکه شبکه های مجازی این قدر خوب عمل می کنند و این قدر ارتباط گرفتن از طریق آن راحت شده که شاید لزومی نباشد به یک مخزن و منبعی از بازیگرها مراجعه کنند.
با این حساب می توان گفت سواد بازیگری و داشتن دانش سینمایی برایشان اهمیت ندارد؟
فکر می کنم در این فراخوان ها از مراجعه کننده ها پرسیده می شود که کجا دوره دیده اند و چه تجربیاتی داشته اند. با این حال احتمال خطا در این شیوه انتخاب بازیگر زیاد است اما کارگردان هایی هم هستند که از نقطه ایده آل شان کوتاه نمی آیند. برای مثال آقای فرهادی هم برای فیلم آخرشان فراخوان دادند. طبیعتا شرکت کننده ها هم خیلی زیاد بودند ولی مثل اینکه قرار نبود برای نقش های اصلی انتخاب شوند.
اولین باری که نقشی را بازی کردید و دل تان می خواست همه دوستان و آشنایان را جمع کنید تا کار شما را ببینند تا به آنها بگویید به آن چیزی که می خواستم رسیده ام، کدام کار است؟
در اولین تجربه ام چنین احساسی داشتم که تجربه بازی در یک سریال بود، برای همین لزومی نداشت که بخواهم همه را به تماشای آن دعوت کنم و خدا را شکر در تلویزیون پخش می شد و خوشبختانه استقبال خیلی خوبی از آن شد. هم زمان با پخش این سریال، سر فیلمبرداری بودم و داشتم کار می کردم. بعد از اینکه این سریال تمام شد دوباره به کلاس های بازیگری برگشتم چون تجربه کار کردن چیزهای متفاوت به شما یاد می دهد. اصلا دنیای دیگری است.
پدر و مادرتان از اولین کار شما استقبال کردند؟
مادر که همیشه استقبال می کرد. اما پدرم آرام آرام با کارم کنار آمد و حالا که پدرم تمام کارهایم را پیگیری می کند، خوشحال هستم. الان یک سال و نیم است که در آمریکا هستند ولی می دانم که اخبار سینمایی را پیگیری می کنند. فیلم مرد بارانی را بی نهایت دوست دارند.
پدرتان چطور رضایت دادند بازیگر شوید؟
گفتند هر زمان که ازدواج کردی می توانی مسیرت را عوض کنی و بازیگر شوی و این اتفاق افتاد. من ازدواج کرده بودم که به کلاس های آزاد بازیگری رفتم. آنها فکر می کردند کلاسم که تمام شود دیگر تب و تاب بازیگری در دلم فروکش می کند ولی این کلاس ها به کار منجر شد. خدا را شکر، البته شانس در این عرصه اهمیت بسیاری دارد. اینکه شما در زمان مناسب در موقعیتی باشید و نقش درستی به شما پیشنهاد شود و دیده شوید، چیزی به غیر از شانس نیست. با این حال شانس، فقط مرحله اول است و ماندگارشدن به تلاش خودتان بستگی دارد. به علاقه مندان بازیگری می گویم که استقامت به شما خیلی کمک می کند و باید روی علاقه تان پافشاری کنید.
این شانس چقدر شامل حال شما شد؟
خیلی. اگر یک ترم دیرتر به کلاس های آقای تارخ می رفتم، دیگر بازیگر سریال اصحاب کهف نبودم و شخص دیگری آن نقش را بازی می کرد. حالا ممکن بود که در دیگری به روی من باز شود وی من در زمان درستی سر کلاس نشستم و در زمان درستی هم برای این سریال انتخاب شدم.
پس فیلم «مچ پوینت» وودی آلن را دوست دارید.
بله. کارهای وودی آلن که درجه یک است ولی «مچ پوینت» به درستی تاثیر شانس را در زندگی به تصویر کشیده است.
تلخ ترین خاطره کودکی تان…
قرار است که صحبت های خوب کنیم یا بگویم؟
هر جور راحتید.
در همان خاطرات خوبی که در شمال داشتیم، دوست عزیزی داشتم که همسایه دیوار به دیوار ما بودند با همدیگر خیلی صمیمی بودیم و چون پدرمان با هم می رفتند سفر و لباس های یک شکل برایمان می آوردند، حتی لباس هایمان هم شبیه یکدیگر بود. یک روز رفته بودیم دریا آبتنی کنیم دریای چمخاله بود. تعداد بچه هایی که در آب بودیم، خیلی زیاد بود، ولی متاسفانه کشش زیر آب به شکلی بود که متوجه نشدیم چه اتفاقی دارد می افتد. فقط می دیدیم که داریم از ساحل دور می شویم.
هرچقدر دست تکان می دادیم خانواده مان در ساحل فکر می کردند که داریم با آنها بای بای می کنیم ناگهان عمویم متوجه شد که شرایط بد است و تلاش کرد که ما را نجات دهد. من شنا بلد بودم ولی دوستم شنا بلد نبود و متاسفانه غرق شد و این اتفاق تا امروز بدترین خاطره زندگی ام است.
اولین مرگی بود که از نزدیک دیدید؟
بله و هیچ وقت هم از یادم نمی رود آن زمانی را که همه شب در خانه بودیم و می دانستیم که بقیه دم ساحل هستند و دارند دنبال دوستم می گردند. شاید بهتر باشد این خاطره را ننویسند. احساس می کنم شاید مادرش بخواند و غمگین شود.
شاید هم مادرش بخواند و از اینکه شما هنوز یاد دوست تان هستید، خوشحال شود.
ممکن است. احساس می کنم بعد از آن متوجه شدم که جهان می تواند بی رحم هم باشد.
از رویاپردازی می گفتید که به واسطه سینما و ادبیات به آن رسیدید.
به نظر من ادبیات در این زمینه قطعا قوی تر از سینماست. کتاب، تخیل را قوی می کند و باعث می شود کار در سینما آسان تر شود. هنوز هم زمان مطالعه کاملا ارتباطم با اطرافم قطع می شود، یعنی بارها شده است که وقتی مطالعه می کنم دوستم سمیرا، چیزی به من می گوید اما ابدا نمی شنوم و بعدا می گویم که چرا فلان موضوع را به من نگفتی و او می گوید گفتم ولی امکان ندارد وسط کتاب خواندن متوجه شده باشی.
در سینما هم همین طوری هستید؟
بله؛ اما کمتر. یعنی داستان یک چیز دیگر است و اگر بتواند شما را در قصه غرق کند مطمئنا مسیرش را درست می رود.
شده کتابی بخوانید و بگویید ای کاش فیلم آن ساخته می شد و می توانستید نقش یکی از شخصیت های قصه را بازی کنید؟
همیشه آخرین فیلمی که در ذهنم تجسم می کنم، همان آخرین کتابی است که می خوانم. ناخودآگاه خودتان را جای شخصیتی که می خوانید می گذارید. حتی ممکن است این شخصیت مرد باشد. آخرین کتابی که خواندم «خالی بزرگ» نوشته خانم جمیله دارالشفایی بود که فوق العاده عالی است.
پس زیاد کتاب می خوانید…
دوست داریم همیشه در حال کتاب خواندن باشم اما الان متاسفانه این قدر دغدغه و کار دارم که نمی شود. ولی موقعی که سرم شلوغ نیست کتاب زیاد می خوانم. برای همین هم تنهایی ام را دوست دارم. درست است که خیلی بد است آدم تنها باشد ولی خوب است که تنهایی خودخواسته داشته باشد. اگر تنهایی خودخواسته باشد لحظات تنهایی زمان های درجه یک زندگی است.
بی حاشیه بودن تان هم برای این است که وقت ندارید؟!
(می خندد) واقعا همین طور است. این قدر کار می کنم که وقت حاشیه ندارم. می گویند آدم ها زمانی می خواهند معروف شوند، وقتی معروف شدند می خواهند خود را قایم کنند. این اتفاق به ناچار برای همه بازیگرها می افتد. از وقتی شهرت را دیدم و شاهد محبت مردم بودم سعی کردم نوع زندگی ام را عوض کنم. حتی معاشرت هایم و حجم مراودات و حتی عروسی رفتنم، همه چیز را عوض کردم و بعد سعی کردم خلا معاشرت را با کار پر کنم. سرم را خیلی شلوغ کردم. بعضی وقت ها فکر می کنم این حجم کار، استرس و اضطرابی به من می دهد که به ناچار نوع زندگی ام است. ولی راهی را برای خودم پیش گرفتم و آن این است؛ زمانی که حالم خوب است سعی می کنم دیده شوم. وقتی خوبم در جمع حاضر می شوم و زمانی که حالم بد است، افسرده می شوم.
اگر فیلمنامه نویس بودید، دوست داشتید از چه کتابی اقتباس کنید؟
حسرت بزرگ زندگی من این است که نمی توانم بنویسم. من آدم حسودی نیستم، درست است که گاهی حسادت به سمت آدم می آید ولی فقط چند مورد هست که حسادت من را بر می انگیزد. به کسانی که می توانند بنویسند و کسانی که می توانند ساز بزنند و بخوانند، حسادت می کنم.
به نظر می آید دومی، کار سخت تری باشد. چرا نرفتید سراغ موسیقی؟
یک روز این اتفاق می افتد. الان حجم اتفاق های اطرافم و کارهایی که انجام می دهم، آن قدر زیاد شده که نمی توانم به آن بپردازم، اما همیشه نسبت به این موضوع حسرت می خورم. کسی که می تواند یک فیلمنامه بنویسد درج یک سات. کسی که بتواند مطلب بنویسد، بتواند حس درونی اش را بگوید، به نظرم فوق العاده است. خیلی ها به من گفتند که انگشتانت طوری است که بیاد پیانو بزنی، ولی عده ای ناامیدم کردند که دیگر الان دیر است، عده ای هم گفتند شاید به صورت حرفه ای پیانیست نشوی ولی می توانی این کار را انجام دهی.
اتفاقا چایکوفسکی که یکی از بزرگ ترین آهنگسازهای دنیاست، در سن غیرمعمول شغل خود را رها کرد و وارد حوزه موسیقی شد.
خیلی ممنون. این حرف تان را هیچ وقت فراموش نمی کنم! ولی اینها همه آرزوهایی است که فکر می کنم چقدر خوب است اگر شدنی باشد.
چقدر غمگین می شوید؟ وقتی غمگین می شوید، چه می کنید؟
غمگین نمی شوم، ناامید می شوم. ناامیدی اذیتم می کند. آدمی هستم که سعی می کنم مثل آب از کنار مشکلات رد شوم؛ یعنی سعی می کنم مشکلات من را متوقف نکند.
چه چیزی ناامیدتان می کند؟
قضاوت مردم ناامیدم می کند. بخل و حسد و واقعی نبودن رفاقت ها. غیر از این همه چیز قابل گذشت است، ولی این جور مواقع سعی می کنم خودم را ریکاور کنم. زمانی که حالت بد است لزومی ندارد که بدی حال تو را دیگران ببینند. برو خانه ریکاوری کن حالت که خوب شد بیرون بیا.
این طوری قوی تر می شوید؟
این طوری همیشه لبخند به لب دارید و مردم فقط حال خوب شما را می بینند. دادهایتان را سر آینه در سکوت تان یا سر دوستان صمیمی تان بزنید. لزومی ندارد مرم حال بد شما را تحمل کنند. یک سری راه حل برای گذراندن دوران بدحالی وجود دارد و می توانید در آن زمان ها خودتان را سرگرم کاری کنید که سازنده باشد نه حاشیه هایی که بازدارنده باشند.
اگر موقعیت امروزتان را نداشتید قطعا آن ضربه هایی که می گویید هم کمتر بود.
حتما همین طور است. اگر این طور نبود جهانم کوچک تر می شود و برای همین هم امن تر بود. هر چیزی تبعات خودش را دارد. وقتی به سمت این حرفه می آیید و دوست دارید از نعماتش استفاده کنید، باید بدی هایش را هم بپذیرید. شناخت مردم و محبتی که به ما دارند، رانت بازیگری است. شما نمی توانید هم مشهور و هم محبوب باشید و هم هر کاری که دل تان خواست انجام دهید و بدخلقی کنید یا برگردید بگویید حالا دلم می خواهد طوری زندگی کنم که کسی من را نشناسند.
تا به حال شده به خودتن بگویید ای کاش مهتاب کرامتی امروز نبودم؟ شده که از شهرت تان پشیمان شده باشید؟
خیلی زیاد این اتفاق می افتد. اگر قضاوت نباشد خیلی راحت همه مان زندگی می کنیم. چون من اعتقاد صددرصد دارم وقتی قضاوت می کنی، خداوند راهی را پیش پای شم می گذارد که در همان شرایط آن قدر تصمیم بدتری می گیرید که مجبور می شوید بگویید: خدایا، دیدم، فهمیدم، غلط کردم.
چند بار این جمله را گفته اید؟
خیلی زیاد. تمرینش خیلی سخت است که قضاوت نکنید. هر زمان که این اتفاق می افتد، خدا را شکر می گویم که وجدان دارم. ما سعی می کنیم همدیگر را تفتیش کنیم و چقدر خوب است دوستانی کنار باشد که به شما بدون غرض راهنمایی بدهند و حتی شما را بدون غرض نقد کند. این جور مواقع حتی ناراحت می شوم، با دوستم بحث می کنم، دعوا می کنیم، جیغ و داد می کنیم، ولی وقتی تمام شد دوباره لبخند می زنیم.
به نظر خودتان آدم اجتماعی هستید؟
بله ولی برای اینکه کمتر ضربه بخورم حد و مرزها را به شدت رعایت می کنم، شاید این ضعف من باشد. برای اینکه کمتر سیلی بخورم، بیشتر رعایت می کنم. تعداد آدم هایی که خود واقعی ام را می بینند خیلی کم است، حتی خانواده ام هم این احوالم را نمی بینند. فقط دوست های خیلی نزدیک…
حالا که به این شهرت رسیده اید، دل تان نمی خواهد بدون جلب توجه در اماکن عمومی مثل بازار قدم بزنید؟
اتفاقا این کار را زیاد می کنم. بیشتر مواقع که بتوانم تاکسی سوار می شوم، حتی نه با آژانس؛ یعنی می ایستم کنار خیابان و تاکسی می گیرم. بعضی ها شک می کنند که این آدم چقدر شبیه مهتاب کرامتی است، بعضی ها لطف دارند، با من صحبت می کنند، بعضی ها هم به روی خودشان نمی آورند.
مردم با هم بداخلاق شده اند، به هم فحش می دهند، یکدیگر را تحقیر می کنند. این اتفاق در فضای مجازی نمود بیشتری دارد. با توجه به روحیات شما، دنبال کردن این فضا اذیت تان نمی کند؟
چرا؛ ولی وقتی که حال تان با شرایط خوب ناشد، باید خودخواهی را کنار بگذارید و متوجه شوید حال بقیه هم خوب نیست. نمی توانیم خودخواه باشیم و بگوییم فقط شرایط من بد است. باید بفهمیم که شرایط همه بد است و به نظر من این بدخلقی، حسد و بخل به خاطر ناامنی است. این ناامنی می تواند اقتصادی و اجتماعی باشد. اینها می تواند شرایطی به وجود آورد که آدم ها نتوانند خوشبخت شوند، دلشان نخواهد دیگران خوشبخت شوند.
در شبکه های مجازی می بینیم آدم ها بی دلیل به هم فحش می دهند. این وضعیت وقتی درست می شود که از خودمان تغییر را شروع کنیم. به نظر من همه چیز از خودشناسی و خودمان شروع می شود. اگر جهان بد است، من بد هستم. اگر امروز اصلاح را از خودمان شروع کنیم شاید 30 سال دیگر اوضاع فرق کند. به نظر من در رفتارهای اجتماعی پسرفت کرده ایم. این موضوع در سینما، اجتماع مان و حتی خانواده و فامیل مان هم دیده می شود. حرمت اجتماعی پایین آمده است.
در تنهایی موزیک گوش می کنید؟ کتاب می خوانید؟ چه کار می کنید؟
هر آنچه فکر کنید انجام می دهم. حتی گاهی صورتم را نمی شوم. شاید دوش هم نگیرم و تختم به هم ریخته بماند.
وقتی حالتان خوب نیست چه کار می کنید که بهتر شوید؟
این جور وقت ها خاطرات کودکی خیلی به من کمک می کند. برای مثال کتاب های کودکی این قدر قابل باور است که حتی می شود کنار آن زندگی کرد.
چه شد سراغ تهیه کنندگی رفتید؟ در ادامه کسب تجربیات به این سمت رفتید یا اینکه می خواهید برای رفع ایرادهای کاری که طی سال ها فعالیت شاهدش بودید، تغییر در ساختار سینما ایجاد کنید؟
ما به واسطه ورود به هر کاری می توانیم تجربه های جدید کسب کنیم که در هر زمان و سر هر کار دیگری به دردمان بخورد. به نظر من این نعمتی است که سینما به ما می دهد. من الان اول راه تهیه کنندگی هستم، هنوز اسم خودم را تهیه کننده نمی گذارم. در فیلم «آه ای عبدالحلیم» هم تهیه کننده نخواهم بود چون هنوز کارت ندارم. پروسه تهیه کنندگی مقداری طولانی است. به نظرم آن قدر که برای جشنواره ها انرژی و هزینه می گذاریم اگر برای فیلمسازی بگذاریم بسیار موفق تر خواهیم بود. همان موقع که می رفتم جشنواره فیلم های کوتاه با خود می گفتم چقدر دوست دارم که تهیه کنندگی را تجربه و از فیلمسازهای جوان حمایت کنم.
این مساله را در عرصه بازیگری هم تجربه کردم. جوان ترها ایده های جدید دارند. خیلی از آنها کار یاد می گیریم. این موضوع ادامه دار شد تا اینکه دفترمان را راه اندازی و بی سر و صدا کار کردن را شروع کردیم. تیزر تبلیغاتی، فیلم های مستند و… ساختیم همین طور جلو رفتیم تا اینکه اولین فیلم سینمایی مان را هم تولید کردیم.
به عنوان سفیر صلح یونیسف وقتی می بینید بچه ها در چهارراه ها و در سرما می لرزند و گل می فروشند، چه حسی پیدا می کنید؟
از کار کردن بچه ها متاسف می شم. بچه ها باید درس بخوانند و بازی کنند. مردم فقط کودکان سر چهارراه را می بینند اما من خشونت خانگی را دیده ام. عدم رعایت بهداشت را دیده ام. بیماری های سخت و سوءتغذیه کودکان را دیده ام.
وقتی این مقدار تلخی و بدبختی را می بینید، اذیت نمی شوید؟
روزهای اول همکاری ام با یونیسف حالم خیلی بد می شد. جاهایی که می رفتم این قدر آزارم می داد که حس می کردم دیگر نمی توانم کار کنم، ولی بعد گفتم پس مسئولیت اجتماعی من چه می شود؟ آرام آرام فهمیدم که باید محکم تر باشم تا بتوانم دقمی بردارم. از همه همکارانم و همین طور ورزشکاران برای همکاری شان با من سپاسگزارم. امکان ندارد در این خصوص مراسمی باشد، من زنگ بزنم و کسی نیاید. یعنی همه آماده هستند که کمک کنند.
کودکی دارید که مسئولیتش را بر عهده گرفته باشید؟
نه ولی یک پرورشگاه کوچک داریم به نام «کودکان سرزمین من» که آنجا از 12 بچه نگهداری می کنیم. سعی می کنیم که این کودکان تا جایی که امکان دارد در محیط خانوادگی بزرگ شوند. یعنی فضای پرورشگاه مانند یک خانه است.
منبع : برترین ها