محمدرضا جانب اللهی
فیروزآبادی
امام (ع) به منزل قصر بني مقاتل وارد شدند، در اين منزل، آن حضرت خيمه اي مشاهده كردند كه در كنار آن اسبي ايستاده و نيزه اي استوار، سؤال كردند اين خيمه كيست ؟ گفتند: متعلق به عبيدالله ابن حر جعفي كه از هواداران عثمان بوده و در جنگ صفين در سپاه معاويه حضور داشته است و بعد از شهادت اميرالمؤمنين علي (ع) در كوفه مسكن گزيده است.
امام (ع) حجاج ابن مسروق جعفي را نزد او فرستاد، عبيدالله ابن حر از حجاج سؤال كرد : چه پيامي آورده اي ؟ حجاج گفت : هديه اي و كرامتي، اگر پذيرا باشي اين حسين(ع) است كه تو را به ياري خود خوانده است، اگر او را ياري كني مأجور خواهي بود و اگر كشته گردي به فيض شهادت نائل خواهي آمد.
عبيدالله ابن حر گفت : بخدا سوگند كه از كوفه خارج نشدم مگر اينكه ديدم جماعت كثيري به قصد جنگ كردن با حسين (ع) بيرون مي آيند و شيعيانش او را مخذول ساخته و دانستم كه او كشته خواهد شد، و چون من قدرت بر ياري او ندارم، مايل نيستم نه او مرا ببيند و نه من او را ببينم !
حجاج ابن مسروق به خدمت امام (ع) بازگشت و پاسخ عبيدالله ابن حر را به امام عرضه داشت. آن حضرت برخاست و با عده اي از اهل بيت و يارانش به سوي خيمه عبيدالله روانه گرديد.
عبيدالله ابن حر مي گويد : من هرگز كسي را همانند حسين (ع) در عمرم نديدم، هنگامي كه حسين (ع) به خيمه ام مي آمد چنان آن منظره و هيئت، گيرايي داشت كه در هيچ چيزي آن جاذبه وجود نداشت، لحظه اي كه مشاهده نمودم امام حسين (ع) راه مي رفت و كودكان گرداگرد او پروانه وار بر گرد شمع وجودش حركت مي كردند، به محاسنش نگاه كردم، سياه بود. به او گفتم : آيا اين رنگ سياهي از موي شماست يا اثر خضاب ؟ فرمود : اي پسر حر، پيريم زود فرا رسيد، دانستم كه خضاب است.
چون امام (ع) در خيمه عبيدالله نشست پس از حمد و ثناي الهي فرمود : اي پسر حر! اهل شهر شما به من نامه نوشتند كه به ياري من هماهنگ اند و از من خواستند تا به نزد آنها بيايم، ولي آنچه وعده داده بودند، نادرست بود و تو داراي گناهان زيادي هستي، آيا نمي خواهي بوسيله توبه، آن اعمال ناشايست را از بين ببري؟
عبيدالله ابن حر گفت : چگونه ممكن است جبران آنهمه گناه اي پسر پيامبر؟!
امام (ع) فرمود : فرزند دختر پيامبرت را ياري كن.
عبيدالله گفت : بخدا سوگند من مي دانم كسي كه از تو پيروي كند در روز قيامت سعادتمند خواهد شد، ولي نصرت من، تو را در قتال با دشمن بي نياز نمي كند و در كوفه براي شما ياوري نيست و من چنين نكنم زيرا نفس من به مرگ راضي نيست ولي اين اسب من كه “ملحقه” نام دارد ، بخدا سوگند در پي چيزي با اين اسب نبودم كه بدست نياوردم و كسي مرا دنبال نكرد جز اينكه از او سبقت گرفتم، اسبم را بگير از آنِ تو باشد !
امام حسين (ع) فرمود : حال كه خود، ما را ياري نمي كني، ما نيازي به تو و اسب تو نداريم و گمراهان را به ياري خويش نطلبم ولي تو را نصيحت مي كنم، اگر مي تواني به جايي برو كه فرياد ما را نشنوي و مقاتله ما را نظاره گر نباشي، سوگند بخدا اگر كسي بانگ ما را بشنود و ما را ياري نكند خدا او را به روي در آتش افكند.
ديدار عمروبن قيس با امام (ع) : عمروبن قيس مشرقي گفت : با پسر عمويم در محل قصر بني مقاتل بر امام حسين (ع) وارد شديم و سلام كرديم، پسر عمويم به امام(ع) گفت : اين سياهي كه در محاسن شما مي بينم از خضاب است يا رنگ موي شما خود بدين رنگ است ؟ امام فرمود : خضاب است، موي ما بني هاشم زود سفيد مي شود. آنگاه پرسيد آيا به ياري من مي آيي ؟ من گفتم : مردي هستم كه عائله زيادي دارم و مال بسياري از مردم نزد من است و نمي دانم كار به كجا مي انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بين برود و پسر عمويم نيز همانند من پاسخ داد. امام (ع) فرمود : پس، از اينجا برويد كه هركس فرياد ما را بشنود و يا ما را ببيند و لبيك نگويد و به فرياد برنخيزد، بر خداوند است كه او را به بيني در آتش اندازد.
عقبه بن سمعان مي گويد : در اواخر شب، امام حسين (ع) دستور داد از قصر بني مقاتل، آب برداشته و حركت كنيم، چون راه افتاديم و ساعتي ركاب زديم امام (ع) در حالي كه سوار بود مختصر خوابي رفت، سپس بيدار شد در حالي كه مي فرمود انا لله و انا اليه راجعون والحمد لله رب العالمين و دو يا سه مرتبه، اين جمله را تكرار كرد. علي ابن الحسين (ع) رو به پدر كرد و گفت : اي پدر، جانم به فداي تو باد خدا را حمد كردي و آيه استرجاع خواندي، علت چيست ؟
امام (ع) فرمود پسرم، در طول راه، مختصری به خواب رفتم شخصي را ديدم كه سوار بر اسب بود و مي گفت : اين قوم سير مي كنند و اَجَل هم بسوي آنان در حركت است، دانستم كه خبر مرگ ماست كه به ما داده شده است.
علي ابن الحسين (ع) گفت : اي پدر، بدي را خدا از تو دور گرداند، آيا ما بر حق نيستيم ؟ امام (ع) فرمود : سوگند به آن كسي كه بازگشت بندگان به سوي اوست، ما برحقيم.
علي ابن الحسين (ع) گفت : پس ما را باكي از مرگ نيست كه بميريم و برحق باشيم.
امام (ع) فرمود : خداوند تو را جزاي خير دهد آنگونه كه پدري را به فرزندش جزاي خير دهد.
چون سپيده صبح دميد، امام پياده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با ياران خود حركت كردند، حر مي خواست آن حضرت را به سمت كوفه حركت دهد ولي امام به شدت امتناع مي كرد تا اينكه به نينوا رسيدند. ناگاه سواري از دور پديدار شد كه مسلح بود و از كوفه مي آمد، همه ايستادند و او را تماشا مي كردند، همين كه رسيد به حر و همراهانش سلام كرد بي آنكه به امام حسين (ع) و اصحابش سلام كند و بعد نامه اي به دست حر داد كه از عبيدالله ابن زياد بود به اين مضمون ” چون نامه من به تو رسد و فرستاده من نزد تو آيد، حسين را نگاه دار و كار را بر او تنگ گير، و او را فرود مياور مگر در بيابان بي سنگر و بدون آب و من به قاصدم گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد والسلام ”
حر خدمت امام (ع) آمد و نامه را براي آن حضرت قرائت كرد. امام به او فرمود بگذار در نينوا و يا غاضريات و يا شفيه فرود آئيم. حر گفت : ممكن نيست زيرا عبيدالله آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است.
يكي از ياران امام به نام زهير گفت : بخدا سوگند چنان مي بينم كه پس از اين، كار سخت ترگردد، اي پسر رسول خدا قتال با اين گروه در اين ساعت براي ما آسانتر است از جنگ با آنهايي كه بعد از اين مي آيند. به جان خودم قسم كه بعد از ايشان كساني بيايند كه ما طاقت مبارزه با آنها را نداريم.
امام (ع) فرمود : من جنگ را با اين جماعت شروع نمي كنم .
زهير گفت : در اين نزديكي قريه اي است در كنار فرات كه دارا ي سنگر است و فرات از همه طرف به آن احاطه دارد مگر از يك طرف.
امام حسين (ع) فرمود : نام اين قريه چيست ؟ عرض كرد آن را “عقر” مي گويند امام (ع) فرمود پناه مي برم به خدا از عقر! سپس آن حضرب به حر فرمود: كمي جلوتر برويم . پس مقداري از مسافت را امام (ع) با حر و همراهانش پيمودند تا به زمين كربلا رسيدند.
منابع و مناخذ :
قصه كربلا
تاريخ طبري 5/409
الملهوف 35
الامام حسين و اصحابه 198
كشف الغمه 2/47
مقتل الحسين (ع) مقرم 193
وقايع الايام خياباني 171
بحارالانوار 44/383 و 75/116 به نقل از تحف العقول