کتاب گناه عاشقانه نوشته ملیحه رسولی و روایت عاشقانه یک دختر مسلمان با پسری زرتشتی و موانع ازدواج آنها است.
این کتاب چالش برانگیز روایت عاشقانهی یک دختر مسلمان با پسری زرتشتی و موانع ازدواجشان است ،روایتی از اعتقادات سخت گیرانه که در اسلام هم نفی شده است.
در این کتاب با زندگی مسالمت آمیز زرتشتیان در کنار مسلمانان و با آداب و رسوم و مکانهای زرتشتیان در استان یزد و اعتقادات و برخی مراسمها آشنا میشوید.
مهمترین ویژگی مثبت این کتاب معرفی فرهنگ یزد و میبد و اردکان و برخی میراث فرهنگی این شهرهاست که به زیبایی در دل داستان بیان شده است.
از ویژگیهای دیگر کتاب یاد شده استفاده از گویش یزدی برای بعضی شخصیتها است.
کتاب کناه عاشقانه در ۴۹۰ صفحه و به دوصورت کاغذی و الکترونیک چاپ شده ، نسخه الکترونیک آن در ۲ اپلیکیشن طاقچه و کتابراه قابل تهیه میباشد .
بخشی از رمان کناه عاشقانه:
رویای بازگشت
تهران ۱۳۸۲
آنقدر عمیق ریههایش را از هوای وطن پر کرد که انگار هیچگاه این هوا را نفس نکشیده بود. با خوشحالی و تعجب اطراف را نگاه میکرد، همهچیز برایش تازگی داشت. گویا از دنیای دیگری آمده بود و حالا کشورش با اینهمه تغییرات برایش غریب بود.
پس از سالها به ایران برگشته بود و هیچچیز کشورش به اسفند ۵۷ که ایران را ترک کرده بود شبیه نبود.
فرزام دردانه پسرش برای تحویل گرفتن چمدانهایش رفته بود و او چشمان درشت و میشیرنگش را به اینهمه تغییرات در ظاهر مردم دوخته بود، تن خستهاش را به اولین صندلی خالی که نزدیکش بود رساند و کنار پیرمردی شیکپوش و کراواتزده نشست.
مرد مشغول خواندن کتابی کوچک و جیبی بود که روی آن نوشته بود مکالمات روزمرهی انگلیسی. هنگامی که مرجان داشت کنارش مینشست سر بلند کرد و لبخندی زد و نگاهش جذب زیبایی او شد و برای راحتی خانم تازهوارد، کمی جابهجا شد. با دیدن خانمی که یک شال حریر نازک روی موهای بلند قهوهایاش انداخته بود اولین چیزی که به فکرش خطور کرد یک خانم اروپایی بود. دستش را بهسمت مرجان برد و مؤدبانه گفت: well come to iran
مرجان دست داد و با لبخند دوستانهای جواب داد:
– سلام! آقا من هم ایرانی هستم!
مرد با شیطنت لبخندی زد و بعد از معذرتخواهی گفت:
– ولی لباس پوشیدنتون شبیه خانمهای ایرانی نیست.
مرجان که مدتها بود با هیچ ایرانی همصحبت نشده بود، بهنظرش مرد خوشصحبتی آمد و تصمیم گرفت لحظههای کشدار انتظار را با گفتگویی دوستانه پر کند.
– من وقتی از ایران رفتم اکثراً خانمها بیحجاب بودن بهخصوص توی تهران! حالا که میخواستم برگردم سعی کردم یهجور لباس بپوشم که توی فرودگاه بهم گیر ندن. تا برم سر فرصت لباس مناسبی بخرم!
مرد خنده کوتاهی کرد و گفت:
– چه جالب! پس به وطن خوشآمدید! البته اینجا یکم ظاهرش خشنه ولی تهران هنوزم زیباییهای خاص خودش رو داره. من تاجرمو هروقت میخوام برم دبی اینجور تیپ میزنم.
مرد ابرو بالا انداخت و ادامه داد:
– و البته تو تهرون یهجور دیگه! آدم تو این فرودگاه چیزای عجیبوغریبی میبینه و میشنوه!
مرجان برای تایید سر تکان داد، چون او هم این تضاد را هنگامی که هواپیما به آسمان ایران رسید، بهوضوح دیده بود. لحظهای که صدای مهماندار ورود به آسمان ایران را اعلام کرده بود و اکثر خانمها با اکراه، مانتو و روسری و شال پوشیدند و ناگهان انگار نمای داخل هواپیما تغییر کرد. با صدای بلندگو که مسافران پرواز دبی را به محل تحویل چمدان فرامیخواند، صحبتشان تمام شد و مرد همانگونه مؤدبانه خداحافظی کرد و دور شد.
مرجان کیف تقریباً بزرگ مشکیاش را روی صندلی، جایی که مرد نشسته بود گذاشت و محو تماشای رفتوآمد مردم شد.
او با کمند افکار مشوشش بازی میکرد و حالا که تصمیم گرفته بود تابوی وحشتناک دوری را بشکند و بعد از سالها به وطن بازگردد، داشت مثل همیشه خاطرات تلخ و شیرین گذشته را کنکاش میکرد. از اولین روز آشناییش با فربد تا آخرین دیدار با خانوادهاش. از بغضی که در این چند سال فروخورده بود و حسرتهایی که رهایش نکرده بودند. از آنهمه دیوانگی و جرئتش که توانسته بود تمام سنتها و خانوادهاش را فدای عشق کند و تا مرز ارتداد پیش برود.
با صدای فرزام به خود آمد. او را نگاه کرد و با لکنت خفیفی گفت:
– چی شد پسرم؟ بلیت یزد گیر آوردی؟
فرزام، خوشحال و شاداب کنار مادر نشست و در حالی که بلیت را نشانش میداد گفت:
– آره! عمو فیروز رزرو کرده بود. فقط پرواز ساعت یازده و از حالا دو ساعت وقت داریم.
بعد تابی به ابروهای مشکی پرپشتش داد و پرسید:
– میخواید با هم یه دور توی فرودگاه و فروشگاهها بزنیم. من سر راه یه فروشگاه دیدم که توش چند تا مانتو بود.
او نیمنگاهی به مرجان کرد و با خجالتی نهفته در ته صدایش گفت:
– فکر کنم بهتره قبل از رفتن به یزد لباس مناسب بپوشید.
مرجان که هنوز دلتنگیاش کامل تخلیه نشده بود، فرزام را بغل کرد و در حالی که با عشق نگاهش میکرد گفت:
– قربونت برم که اینقدر زود با فرهنگ ایران انس گرفتی.
لبخندی زیبا روی لبهای فرزام نشست و دندانهای سفید و مرتبش را نمایان کرد.
– چارهای نیست، حالا که تصمیم گرفتیم اینجا بمونیم مثل آفتابپرست با محیط همرنگ میشم. دیگه پاشید بریم یه مانتو و شال شیک برای مامان جوون و خوشگلم بخرم.
مرجان نگاهی به خود و به چمدانهای بزرگشان انداخت، خواست بلند شود که چیزی یادش آمد چیزی مهم که میخواست قبل از جدایی تحویل فرزام بدهد. دست در کیفش برد و از داخل آن یک دفتر کاهی قدیمی بیرون آورد و در دستهای فرزام گذاشت و در حالی که دستهای او را نوازش میکرد گفت:
– فرزام! همیشه دوست داشتی بدونی من و بابات چطور آشنا شدیم و چطور تونستم خانوادم رو رها کنم و با پدرت ازدواج کنم.
چشمان فرزام از خوشحالی درخشید.
– یهچیزایی توی این سالها خودت از ما و از اطرافیان شنیدی و متوجه شدی، من این مدتی که هند تنها بودم بیشتر با وسایل و خاطرات قدیمی خودم رو سرگرم میکردم و این دفتر رو وقتی داشتم وسایل توی انباری رو جمع میکردم پیدا کردم و تصمیم گرفتم برات بیارمش تا بخونی و ماجرای عشق ما رو کامل بفهمی. شاید با خوندن نوشتههای این دفتر، ما رو بیشتر درک کنی، چون همیشه از اینکه مجبور بودی خانوادهی پدریت رو دیربهدیر ببینی و اینکه چرا از ایران رفتیم شاکی بودی.
نگاهش را از کتانیهای مارکدار او تا عینک آفتابی که روی موهایش گذاشته بود بالا آورد و با تردید گفت:
– شاید الآن هم باشی و به روی من نمیاری؟
فرزام دستهای مادرش را بوسید و گفت:
– ممنون مرجان گلی عزیزم! من هیچوقت از شما شاکی نیستم، چون از زندگی توی هند خیلی هم راضی بودم. شاید وقتی شما خونوادتون رو پیدا کردید دوباره برگردم اونجا!
مرجان در حالی که چشمانش مرطوب بود با شنیدن تکیهکلام فربد که حالا از دهان پسرش بیرون میآمد لبخند شیرینی زد و گفت:
– هرجور راحتی، شایدم به آرزوم نرسیدم و خانوادمو پیدا نکردم، اونوقت با هم برمیگردیم.
قطره اشکی که گوشهی چشمش بود را پاک کرد و سالها حسرت و دلتنگی را پشت لبخندی پاییزی پنهان کرد و برای عوض کردن بحث گفت:
– سخته بخوایم این چمدونا رو جابهجا کنیم. بگو کجاست خودم میرم، میخرم و میپوشم!
مرجان ایستاد و فرزام در حالی که با دست به روبهرو اشاره میکرد جای فروشگاه را نشانش داد. بعد از رفتن او، فرزام نگاهی به کل دفتر انداخت. نگاهی سرسری به تاریخها و سبک نوشتن که معلوم بود در سه برههی زمانی نوشته شده است. نفس بلندی کشید و دفتر را درون کیف سامسونتش گذاشت. مرجان داخل فروشگاه رفت. فروشگاهی کوچک با چند مانتو و شال و روسری و تعدادی کفش و شلوار که آنها را باسلیقه چیدمان کرده بودند؛ طوری که هر مسافر خوشسلیقهای را بهسوی خود فرامیخواند. لابد فکرش را کرده بودند که شاید افرادی مثل مرجان نیاز داشته باشند به آن فروشگاه بروند و برای ورود به محیط جدید لباس بخرند.
خیلی زود مانتوی کرمرنگ نخی که حاشیهی پایین و لبههای سر آستینش ترمهدوزی شده بود توجهش را جلب کرد و آن را روی بلوز بلندش که شبیه مانتو بود پوشید. مانتو برای قد بلند او تا زیر زانوهایش میرسید. خانم جوان فروشنده سریع یک شال با زمینهی کرم و گلهای ریز و رنگارنگ رز برایش آورد و با چربزبانی آن را بر سر مرجان کرد. مرجان تکه پارچهای که از پارچهی مخصوص دوخت ساری بهصورت شال دوخته و بر سر کرده بود را برداشت. با شال جدید احساس کرد سروگردنش خنک شدند.
– چه شال سبک و خنکی!
فروشندهی جوان و ریزنقش با عشوه گفت:
– من فکر کردم خارجی هستید؟
شال هندی و نازک مرجان را در پلاستیکی که اسم و آدرس فروشگاه روی آن بود گذاشت و دودستی پلاستیک را به نشان ادب جلوی مرجان گرفت و گفت:
– این شال نخ خالصه! مخصوص تابستون! مبارکتون باشه!
مرجان لبخندی تحویلش داد و پلاستیک را گرفت و پس از پرداخت پول لباسهای جدیدش بهسمت فرزام رفت.
فرزام از دور مادرش را دید و با شوق و تحسین نزدیک شدنش را نظاره کرد.
– واووو! چهقدر این لباس بهتون میاد.
مرجان در حالی که مینشست گفت:
– دوباره تغییر!
اندکی سکوت کرد. بغض راه گلویش را میفشرد. ناگهان حجم سنگین سالها دوری بر پلکهایش سنگینی کرد. با افسوس سری تکان داد.
– همهچی فرق کرده، وقتی میرفتم تازه انقلاب شده بود. نه از ترس خونوادم بلکه از ترس گرفتار شدن رفتیم. پدربزرگت گفت ممکنه بهخاطر این ازدواج، برامون مشکل پیش بیارن. قبلش مشکلی نبود ولی با قانون جدید که اسلامی بود ممکن بود برامون دردسر بشه.
خیلی به خودش فشار آورد که گریه نکند ولی نتوانست مانع ریزش اشکهایش شود. مخصوصاً چهار ماه تنهایی باعث شده بود قلبش رقیقتر شود.
– چهقدر سخته فقط بهخاطر عشق آواره بشی!
فرزام دستهای کشیده و سفید مادرش را در دست گرفت و در حالی که آنها را میبوسید گفت:
– قربونت برم مامان!
نویسنده کتاب گناه عاشقانه
ملیحه رسولی متولد ۱۳۵۸ قم و ساکن میبد است و تاکنون سه کتاب با عنوان های «سایه شیطان»، «راز سکوت» و«سمفونی عاشقانه بم» از وی چاپ شدهاست.
گفتنی است مراسم رونمایی کتاب گناه عاشقانه در تاریخ ۲۰ آذر ۱۴۰۰ با حضور مجید بهارستانی شهردار میبد ، اعضای شورای شهر و هادی زارع رییس اداره فرهنگ و ارشاد این شهرستان و نویسندگان در سالن فیروز آموزش و پرورش برگزار شد.
علاقمندان می توانند کتاب رمان گناه عاشقانه را همراه با تخفیف با مراجعه به کتاب فروشی انتشارات میبد با مدیریت احمد زارع ده آبادی خریداری کنند.