دایی حیدر عمیقاً معتقد بود که زندگی کردن مهمترین کار دنیاست. وقتي ميرفتيم خانهاش بلند ميشد چايي دم ميكرد، پيشدستي جلومان ميگذاشت و ميوه تعارف ميكرد. ميگفتيم: «دايي شرمندهمان نكن.»...
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت،...