بچه که بودم
بچه که بودم،فکرمیکردم پدر و مادر مثل
ساعت شنی اند….
تمام که بشوند ، برشون میگردونی و از نو شروع میکنی!
بعدها فهمیدم
پدرو مادر مثل مداد رنگی اند…
دنیایت را رنگ می کنند و کوچک می شوند تا زندگیت را زیبا کنند…
کاش زودتر کسی راستش را به من گفته بود
پدرو مادرها مثل قندمی مانند…
چای زندگیت را که شیرین بکنند
خودشان تمام می شوند…..
ای کاش عقربه ساعت زمان به عقب بر می گشت
و من از آغاز می دانستم که پدر و مادر مثل مداد رنگی اند
و می دانستم پدر و مادر قند شیرین چای زندگی من اند
و می فهمیدم که آن دو شمع های روشنی بخش زندگی ام هستند
شاید آن زمان بیشتر قدر دانشان بودم ….
و حال باید با خود عهد کنم که سپاسگزار محبت هایشان باشم
و این دو فرشته زیبای و آسمانی زندگی ام را
از خود نرنجانم
و پروانه وار به گزد شمع وجودشان بگردم
[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]
سایه بونک
منبع : تبیان