محمد رضا جانب اللهی فیروزآبادی
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند كه تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من امیدوار بودم كه این كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین(ع) تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در كالبد اوست.
شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى كرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگید و یا كناره خواهى گرفت و من مسؤلیت لشكر را به عهده خواهم داشت؟
عمربن سعد گفت: امیرى لشكر را به تو واگذار نمىكنم و در تو این شایستگى را نمىبینم، و من خود این كار را به پایان مىرسانم، تو امیر پیاده نظام باش.
بالاخره عمربن سعد، شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام، خود را براى جنگ آماده كرد.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسین(ع) و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىكردند، و در این روز حسین(ع) را تنها غریب یافتند و دانستند كه دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او كوشیدند.
در این روز، شمر به نزدیكى خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهالسلام فرزندان على بن ابى طالب علیهالسلام (كه مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبیدالله امان گرفته ام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟
پس از رد امان نامه، عمربن سعد فریاد زد كه: اى لشكر خدا! سوار شوید و شاد باشید كه به بهشت مىروید!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در این هنگام امام حسین(ع) در جلوى خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تكیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب كبرى شیون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! این فریاد و هیاهو را نمىشنوى كه هر لحظه به ما نزدیكتر مىشود؟!
امام حسین(ع) سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما مى آیى.
زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد كه بى اختیار محكم به صورت خود زد و بناى بیقرارى نهاد.
امام گفت: اى خواهر! جاى شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام(ع) عرض كرد: اى برادر! این سپاه دشمن است كه تا نزدیكى خیمه ها آمده است!
امام در حالى كه بر مى خاست فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو و از آنها بپرس: مگر چه روى داده؟ و براى چه به اینجا آمده اند؟!
حضرت عباس(ع) با بیست سوار كه زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه مىخواهید؟!
گفتند: فرمان امیر است كه به شما بگوییم یا حكم او را بپذیرید و یا آماده كارزار شوید!
عباس(ع) گفت : از جاى خود حركت نكنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابى عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض كنم. آنها پذیرفتند و عباس بن على(ع) به تنهایى نزد امام حسین(ع) رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالى بود كه بیست تن همراهان او، سپاه عمر بن سعد را نصیحت مى كردند و آنان را از جنگ با حسین(ع) بر حذر مى داشتند و در ضمن از پیشروى آنها به طرف خیمه ها جلوگیرى مى كردند.
منابع و مناخذ :
قصه كربلا
تاريخ طبري ۵/۴۰۹
الملهوف ۳۵
الامام حسين و اصحابه ۱۹۸
كشف الغمه ۲/۴۷
مقتل الحسين (ع) مقرم ۱۹۳
وقايع الايام خياباني ۱۷۱
بحارالانوار ۴۴/۳۸۳ و ۷۵/۱۱۶ به نقل از تحف العقول